کتاب”پوتین قرمزها”
معرفی کتاب:
بشیری زبان طنازی دارد و لحن خوش مزاح بر کلام. در عین حال، به دقت سخن می راند؛ طوری که همواره میان «نگاه کردن»، «دیدن»، و «مشاهده دقیق» او تفاوت چشمگیری وجود دارد.
هر چند این جنس از حساسیت مرا در نگارش یاری داد؛ اما پژوهش را نیز به سمتِ گزینشی شدنِ خاطره کشاند. مدیر جنگ روانی ایران تحصیلات خود را تا مقطع دکتری ادامه داده؛ هرچند به اتمام و دریافت مدرک آن مایل نبوده است.
علاوه بر این، به زبان های عربی، انگلیسی، و پرتغالی مسلط است و زبان های اسپانیولی، ایتالیایی، سواحلی (زبان کشورهای شرق آفریقا)، و اردو را تا حدود زیادی می فهمد.
دربارۀ بخش استنادی کتاب گفتنی است اسناد مرتبط با بازجویی ها از وزارت امور خارجه به مرکز اسناد و کتابخانۀ ملی ایران منتقل شده و این مرکز، بنا به قانونی دست وپاگیر، تا چهل سال بعد امکان بازدید، مطالعه یا هرگونه دسترسی به اسناد را از مراجعان سلب کرده است و به هنگام مکاتبة بنده این جابه جایی به تازگی انجام شده بود.
همچنین از آنجا که قرارگاه خاتم الانبیا بخش اطلاعاتی سپاه محسوب می شده، عکس برداری یادگاری نیز به ندرت صورت گرفته است.
در انجام امور تحقیقاتی کتابخانه ها نقش همیاری پایایی دارند.
کادر کتابخانه تخصصی جنگ حوزه هنری در اجرای مصاحبه های مرجع، برای رساندن هر خواننده ای به کتابش، تلاش متعهدانه ای می کنند که در این راستا سپاسدار آقای نصرت الله صمدزاده و خانم ها بهناز باقرپور، مرجان مهدی پور، محبوبه عزیزی، و مرضیه محمدی هستم.
در زیر قسمتی از کتاب را بخوانید.
جنگ و درگیری به مرحله ای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامه ریزی، تیپ و گردان سازماندهی می کرد و به جلو می فرستاد.
آن ها می خواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچه های ما را بترسانند و پس بزنند. نکتة جالبی که از بازجویی رابح دریافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخورده های انهدامی تیپ جدیدی ترتیب بدهند.
در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای 5 به سر می بردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود.
فرماندهی تیپ 94، رابح محمد یاسین الصوفی، سرهنگ پیادة ضعیف و بی فایده ای بود که به دلیل بی کفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود.
چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی می دانست، به ناچار در سمت فرمانده تیپ واخورده ها فرستاده شده بود و به نظر می آمد به کار او امیدی هم نداشتند.
صدای اذان از بلندگوی سولة نماز جماعت قرارگاه امام علی(ع) بلند شد.
به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مکبر «بِِحَولِ الله وَ قُوَّته اَقومُ وَ اًقعُد» را می گفت.
در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد: «هَذه صَلوتِکُم غَلبتُ عَلینا! الله یَنصُرکم لِأنّکُم مُصَلین…»
برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم های بسته از مقابل سوله رد می شدند.
یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه های افسری که حرف می زد حکایت از سرهنگ دوم بودنش داشت.
او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سری طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود.
قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ دوم روی نزدیک ترین صندلی به بازجویِ دومین اتاقِ بازجویی لمیده بود.
چشم بند سیاه را برداشته بود و می شد چشم های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود.
یک بند حرف می زد و بیش از حد از زبان بدن کمک می گرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.