کتاب عشق در برابر عشق
کتاب عشق در برابر عشق نوشتهٔ امید کورهچی است و انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستانی با محوریت زندگی امام حسن مجتبی (ع) است که هرمز، شخصیت خیالی داستان، در روندی دراماتیک به حضور امام میرسد و داستان به پیش میرود.
درباره کتاب عشق در برابر عشق
عشق در برابر عشق نوشتهٔ امید کورهچی (-۱۳۶۱)، نویسندهٔ معاصر ایرانی دربارهٔ زندگی امام حسن مجتبی (ع) است؛ داستانی با محوریت ایشان نه داستان زندگی خود ایشان.
در این داستان، هرمز یک شخصیت خیالی است که در روندی دراماتیک به حضور امام میرسد و داستان به جلو میرود.
هر آنچه در این کتاب منسوب به معصوم علیهالسلام است اعم از قول و فعل و تقریر، تماماً مستند و از کتب معتبر روایی مورد تأیید علما نقل شده است. هر سخنی که امام در این داستان خطاب به هرمز فرمودهاند، در حدیثی صحیح یا حسن، نسبت به شخصی روایت شده است.
هر فعل و هر تقریری در این داستان از امام ساطع شده، در روایتی معتبر از ایشان گزارش شده است پس هیچ تحریفی در آنچه منتسب به امام است روی نداده است.
برشی از کتاب عشق در برابر عشق
«لرزش دست، ترسی به دلش ریخت. سعی کرد روی نشانه تمرکز کند اما ذهنش پر بود از خیالات درهموبرهمی که مثل ابرهای سرگردان، آسمان ذهنش را تاریک کرده بود. باید هر طور شده هدف را میزد.
باید خودش، توانش، حیثیت قبیله و قوم و ادعای برتر بودنش را اثبات میکرد. حریفش قَدَر بود. حریفش در رزمآوری و بهخصوص تیراندازی هماورد نداشت. هر دو نفرشان ربیعه، دختر زیبای سعد بن وائل بزرگ قبیله ثقیف را خواستگاری کرده بودند.
هر دو مردانی جنگاور بودند و بارها و بارها در نبردهای مختلف لیاقت خود را نشان داده بودند اما او یک ویژگی داشت که برتریاش بر رقیب را به رخ میکشید؛ اینکه او عرب بود و رقیبش ایرانی، ولی افسوس که دل ربیعه با هرمز بود. فکر رقیب ایرانی، لرزش دستش را بیشتر کرد، به خودش نهیب زد «دل ربیعه مهم نیست، مهم این است که من او را میخواهم.»
بعد از چند بار خواستگاری بالاخره کار از حرف به عمل کشید. قرار شد هرکدام توانست برتریاش را در رزم و تیراندازی ثابت کند، برنده این ماجرا باشد و حالا ابننمیر در کشاکش مسابقه تازه شک کرده بود که این ترفند میبایست از سوی ربیعه به پدرش القا شده باشد؛ چه او از برتری رزمی هرمز اطمینان داشت.
یاد لحظهای افتاد که با مطرحشدن کفایت جنگاوری، بیهوا عصبیّت قبیله و قومش تحریک شد و بدون درنگ پیشنهاد مسابقه را پذیرفت و جاهلانه خود را در دامی انداخت که از سوی معشوق پهنشده بود، معشوقی که دل در گرو عشق دیگری داشت و اکنون در لحظه حساس کمانکشی، این افکار همچون موریانههای سرخ، تنه پوسیده ارادهاش را میجویدند و او را از عاقبت این نبرد ابلهانه میترساندند.
***
بهمن برگشت و کیسه پول را جلوی هرمز گذاشت و گفت: ارباب، چرا از اول به من نگفتی برای چه پول میدهی، بیا این پولت، آن را هدر نده!
هرمز خشمگین از فضولی بهمن، به او گفت: پیرمرد! آخر چرا تنها فرصت مرا برای دیدار با ربیعه از بین بردی! همین روزها آنها به شهر دیگری میروند. فرصت از کف رفت و همهاش تقصیر توست.
بهمن گفت: ارباب، نگران نباش. من با خود بانو حرف زدم و قرار شد او از همین کوچه بگذرد.
هرمز با تعجب گفت: تو! با خود بانو حرف زدی؟ چطور این کار را کردی؟
بهمن بدون آنکه در چهره سنگیاش اثری از هیجان دیده شود گفت: خوب دیگر، هر کاری راهی دارد.
هرمز نمیدانست بهمن را بابت فضولی توبیخ کند یا به خاطر کاری که کرده تشویق، به فکر فرورفت، به نظرش آمد بهمن موجود عجیبی است، حرفها و حرکاتش به یک برده ساده نمیخورد. بهمن دوباره گفت: قصد دارید با بانو ربیعه ازدواج کنید؟
هرمز آهی کشید و گفت: قصدش را دارم اگر بگذارند.
بهمن گفت: مرا ببخش ارباب، ولی تو نه ایمان درستی داری و نه معیشت درست! ربیعه بزرگزاده است. پدرش نمیپذیرد دختر به جوان بیاصل و نسبی بدهد که کارش تیراندازی و شرخری برای این و آن و اجیر شدن برای کشتن و تهدید است.
هرمز دهانش از جسارت بیاندازه بهمن باز مانده بود. اربابها برای سخنانی کمتر از این سر بردهشان را میبریدند اما او چرا در مقابل این برده کوتاه میآمد؟ شاید هم برای اینکه بهمن ایرانی بود و حرمت سنش واجب، شاید چون او را نجات داده بود! ولی هرچه بود پیرمرد دیگر داشت از حد خودش تجاوز میکرد.
تا آمد جوابش را بدهد و توبیخ و گوشمالیاش کند، بهمن گفت: میدانی من اگر دختری داشتم دوست داشتم با چه کسی وصلت کند؟ با کسی که متّقی و باایمان باشد؛ چون اگر او را دوست داشته باشد، به او احترام میگذارد و اگر از او نفرت داشته باشد، به او ظلم نمیکند.
هرمز نمیدانست چه بگوید. گاهی در مقابل منطق این برده چهرهسنگی درمیماند. همینها باعث شده بود حسی از علاقه و احترام نسبت به او در دلش بهوجود آید. چراکه هرمز ذاتاً از آدمهای جبون و بزدل بدش میآمد. دیدن آدمهای ترسو حالش را بههم میزد و تحریکش میکرد به نحوی توی سرشان بکوبد و تحقیرشان کند.
اینکه بردهای در عین ضعف، شجاعت ابراز چنان عقایدی داشته باشد و از عواقبش نترسد، ضمن آنکه برایش عجیب بود، تحسینآمیز هم بود و همین باعث میشد بهمن را تنبیه نکند و حرفهایش را بشنود.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.