کتاب”از خامنه تا خرمشهر”
پس از گذشت چند ساعت که چند سال برایم گذشت سقایی از جان گذشته را دیدم که یک دبه ۲۰ لیتری را که ته آن شاید 5 لیتر آب بود پامرغی روی زمین می کشد و به طرفم می آید
خوشحال شدم نزدیک بود به طرفش حمله کنم و دبه را از دستش بگیرم و همه آب را با دبه اش بخورم .
او مرا با مهربانی نگاه کردسرش را میدزدید تا تیرها به پیشانیاش نخورد فوری لیوان پلاستیکی قرمز رنگی را درآورده و جلوی دبه گرفتم یک قطره آب روی دستم ریخت فوری آن را لیسیدم در اثر گرمی هوا مثل آب جوش شده بود احساس کردم دستم سوخت.
بنده خدا یک چهارم لیوان بیشتر آب نریخت آقاجان پرش کن این یک ذره به کجا میرسد من ده لیوان هم بخورم سیر نمیشوم گفت:باید به بقیه هم برسد قبول کردم.
مقداری خاک نرم در آب ریختم و مثل چای شیرین به هم زدم آب گل آلود شد و مقدار آن تا نصف لیوان رسید. آن را باولع خاصی سرکشیدم واقعا حیات بود.
وقتی دهانم خیس شد کمی فکرم کار کرد یاد آن چند نفر زخمی افتادم
گفتم:برادر به آن چند نفر زخمی هم آب بده. او دبه به دست به اطراف نگاه کرد گفت:کو ؟کسی اینجا نیست.
من با دست به سمت زخمیها اشاره کردم و آن چند نفر ارتشی را نشان دادم.
سقا گفت:اینها که خیلی وقت است شهید شده اند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.