مثل بیروت بود
2,000,000ریال قیمت اصلی: 2,000,000ریال بود.1,800,000ریالقیمت فعلی: 1,800,000ریال.
کتاب مثل بیروت بود نوشتهٔ زهرا اسعد بلنددوست در انتشارات کتابستان معرفت چاپ شده است.«مثل بیروت بود» داستانی ملموس در حال و هوای آبان 98 است که به قول نویسنده آن«زهرا اسعد بلند دوست» به جریان زیرپوستی جامعه می پردازد. این رمان به نحوی ادامه کتاب قبلی نویسنده یعنی«چایت را من شیرین می کنم» است و در مسیر و راستای آن گام برمی دارد.
ناشر: نشر کتابستان
نویسنده: زهرا اسعد بلنددوست
✳ فرآیند ثبت سفارش کتاب👇👇👇
1- نام و نام خانوادگی :
2- شماره همراه :
3- آدرس پستی:
4- کدپستی :
5- نام کتاب درخواستی
6- ارسال تصویر فیش واریزی به آیدی sadidadmin در پیامرسان های بله یا ایتا
💳 شماره کارت :
6037998210405071
بانک ملی - بهنام امینی
1 در انبار
کتاب مثل بیروت بود
رمان مثل بیروت بود اثر زهرا اسعد بلنددوست در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
نویسنده در این رمان که بر پایه واقعیات نوشته شده، اتفاقات آبان سال ۱۳۹۸ را پیش چشم مخاطب، جانی دوباره میدهد.
سارا همسر یکی از مدافعان حرم است که از تنهایی و غربت و درک نشدن توسط دیگران مغموم است او زیر این فشار کمر خم میکند و تاب نمیآورد، زهرا نیز به واسطه دوستی با سارا وارد مسیری پرتلاطم میشود و دانیال برادر سارا هم که حالا به سپاه پیوسته است ناگهان مفقود الاثر میشود و خبر شهادتش در رسانهها پخش میشود.
اینجاست که داستان وارد فضایی مبهم و مهآلود میشود. رمانی پر از دوراهیهای خطرناک و فتنههایی که باید از میانشان راه راست را پیدا کرد.
برشی از کتاب مثل بیروت بود
با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بیخیالی چند هفته قبل را میخواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بیرمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمیداشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافقزادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب میشه؟!»
حالم بد بود، بدتر شد. او میدانست، او باز هم همهچیز را میدانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش میشنیدم.
«تو این چیزها رو از کجا میدونی؟ تعقیبم میکنی؟»
پیام آمد:
«من خیلی چیزها رو میدونم؛ مثلاً معنی ستونپنجم رو خیلی خوب میفهمم یا مثلاً خوب میدونم اون تولهمنافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاجاسماعیل دیده.»
او چه میخواست بگوید؟! در عین واضحبودن، حرفهایش برایم قابل فهم نبود.
«منظورت از این حرفها چیه؟ منظورت از ستونپنجم و تولهمنافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلاً اینها چه ربطی به پدر من داره؟!»
پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. میدونی دقیقاً دارم در مورد کی حرف میزنم. همهٔ اینها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاجاسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.»
راست میگفت؛ پدر نظامی بود و سینهاش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربهمهر میچرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلاً مگر دانیال در این بازی میگنجید؟
«چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست میگی؟»
چند عکس ارسال کرد؛ عکسهایی از همان پیرمرد شیکپوش که آشناییاش در حافظهام میکوبید اما چیزی بر خاطرم نمینشست.
«با دقت به عکسهای این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلاً تو آلبومهای مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلاً دانیال؟»
آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم داشت. آری! آن مرد را در عکسهای کودکی سارا و در حوالی چهرهٔ مرد موطلایی دیده بودم. اما… اما امکان نداشت.
سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و برچسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی میگذاشتم که شیطان را به حیاط زندگیام هل داده بود.
| وزن | 318 گرم | 
|---|---|
| ناشر | |
| نویسنده | |
| موضوع | داستان و رمان ایرانی | 
| تعداد صفحات | 356 | 
| قطع | رقعی | 












 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
				


دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.