کتاب”پهلوان اکبر – اوج بندگی 17″
قبل از اینکه اکبر به دنیا بیاید دو تا از بچههایم رفته بودند! اکبر سومین بچه بود که خیلی نذر و نیاز کردیم که بماند. بیمارستان به دنیا آمد. موقع به دنیا آمدنش دکترها و دانشجوهای پزشکی دورش جمع شده بودند. زائوهای دیگر هم با تعجب به بچه نگاه میکردند. من نگران شدم و خیال کردم اتفاقی افتاده!
از دکتر معالج پرسیدم:
‘بچه طوریه؟ اشکالی در وجودشه؟!’
گفت: ‘نه!’
رفت و در حالیکه لبخندی به لب داشت بچه را آورد و گفت:
‘همکارام میگن این بچه یه عطر و بوی خاصی داره که با بقیه فرق میکنه.’
من بچه را گرفتم و نگاهش کردم؛ دیدم یک بچه معمولی مثل بقیهٔ بچههاست. ولی پرستارها میآمدند و از من میپرسیدند:
‘چرا این کوچولو اینقدر خوشبو و متفاوته؟!’
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.